بعد از بیست سال برای اولین بار

ساخت وبلاگ
درست لحظه ایی که مسافر درماشین را بهم کوبید ، احساس کردم همه چیز را فهمیده ام . از آن لحظه ها در زندگی که از ابتدا تا انتهای زندگی را ،علت بدنیا آمدنت را ،این که چرا اینجایی یا چرا این مسیر را آمده ایی فهمیده باشی ، این که چرا الان راننده ام پشت این ماشین را فهمیده باشم یا این که چرا پس آن همه درس خواندن این جا بودن را . فسلفه ی زندگی با صدای در ماشین انگار به من فهمانده شده بود . چیزی نبود که نمی دانستم و سوالی نبود که برایم مانده باشد. از این لحظه های دانای کل شدن .هنوز توی خیابان بودم ، بایدی در کار نبود ، می توانستم تا صبح به آژانس برنگردم و خب می توانستم به آژانس تماس گرفته و سرویس جدید بگیرم . هیچ کدام را انتخاب نکردم ، برگشتم توی ایستگاه و سیگاری روشن کردم و تا تمام شدنش به احساس خوب دانایی ام فکر کردم .لحظه ایی که تمام شده بود و تنها احساسی بر جا مانده بود ، انگار فهمیده باشم دانایی هم مانند خاطرات دیگر است یا یک چیزی توی همین مایه ها .ماشین روشن را به رفتن وادار کردم و شاید لحظه ایی بعد رسیده بودم به آژانس . خسروی داشت آدرس را به سعید میداد و میگفت" میدان را تازه ساخته اند از همان مسیر همیشگی نرو".دست بردم توی داشبرد و یادم رفت چه میخواستم بردارم سرم را از پنجره ماشین در آوردم و آویزان به سمت در آژانس رفتم . سری تکان دادم و روی یک مبل زوار در رفته خودم را رها کردم . خسروی بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 4:03

وقتی ذره های پای سیب با چای داغ توی دهانم آب می شدند، به این فکر می کردم که ده سال زمان زیادی است. هرطور که بخواهی آن را حساب کنی. ده سال اندازه یک عمر است، اما گاهی هم پیش می آید که ده سال از یک پلک بهم زدن هم زودتر می گذرد. و زندگی این شاهکار تمام هستیمان از همین نقطه شکست می خورد و بی اعتبار می شود. غروبی از روزهای آخر آذر کنار پنجره ایی نشسته اید که نیم باز است و پرده آن از نسیم سرد آذر ماه بالا و پایین می شود و چایی کنار دست شما روی میز با رقص بخار داغش مشغول خودنمایی است. درآن لحظات زیبا که کم کم دارید با کتاب هایتان بیشتر انس می گیرید و رمز و راز حیات را در خطوط کتاب بیوشیمی جستجو می کنید. تنها یک نفس عمیق کافی است تا  تمام روزهایی که با زحمت و مشقت گذرانده اید را بخاطر بیاورید. روزهایی گرم و پرشور. که حکم ابدیشان پایان با غروبی این چنین بوده است و همین لحظه کافی است تا باور کنید زندگی یک جای کارش عیب دارد. یک جایی از این عظمت بی نظیر حتما عیب می کند که ما مثل آدم نمی توانیم از چاییمان لذت ببریم. روزی که می گوییم ده سال بعد با هر چند سال و روز و ماه بعد، آنقدر به زندگی اعتبار و اطمینان بخشیده ایم که خیال می کنیم دنیا حتما با ما باید روزگار بگذراند اما حقیقت را همیشه در این لحظات فراموش می کنیم که هیچ اجباری برای عبور زندگی با ما وجود ندارد. در کنار روزگار چرخ می زنیم و مثل ج بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 4:03